Loading...
Larger font
Smaller font
Copy
Print
Contents
پاتریاخها و انبیا - Contents
  • Results
  • Related
  • Featured
No results found for: "".
  • Weighted Relevancy
  • Content Sequence
  • Relevancy
  • Earliest First
  • Latest First
    Larger font
    Smaller font
    Copy
    Print
    Contents

    ۲۱ - “یوسف و برادرانش”

    با آغاز نخستین سال فراوانی، مقدمات لازم برای مبارزه با قحطی فراهم گردید. به فرمان یوسف، انبارهای بی شمار و مکانهای وسیعی در سرتاسر سرزمین مصر ساخته شد و تدارک وسیعی برای ذخیره سازی محصولات اضافی به عمل آمد. همین سیاست درخلال هفت سال فراوانی ادامه یافت تا جایی که مقدار غله ذخیره شده در انبارها از مقدار تخمین زده شده فراتر رفت.PA 188.1

    و اینک هفت سال قحطی مطابق پیش بینی یوسف آغاز شد.” و قحطی در همه زمین ها پدید شد، لیک درتمامی زمین مصر نان بود و چون تمامی زمین مصر مبتلای قحطی شد، قوم برای نان نزد فوعون فریاد برآوردند. و فرعون به همه مصریان گفت: “نزد یوسف بروید و آنچه او به شما گوید، بکنید. پس قحطی تمام روی زمین را فرا گرفت، و یوسف همه انبارها را بازکرده، به مصریان می فروخت.” (کتاب پیدایش ۴١ آیات ۵۴ تا 56).PA 188.2

    قحطی به سرزمین کنعان رسید و در منطقه ای که یعقوب سکونت داشت به شدت احساس شد. با شنیدن فراوانی محصول درمصر، ده تن از پسران یقعوب برای خرید غله به جانب مصر عزیمت کردند. آنان به محض رسیدن به مصر، به حضور جانشین پادشاه فرستاده شدند و به همراه سایر متقاضیان آمده و خود را به حاکم ولایت معرفی کردند، آنان “رو به زمین نهاده، او را سجده کردند” و “چون یوسف برادران خود را دید، ایشان را بشناخت.” (به فصلهای ۴٢ تا ۵٠ کتاب پیدایش رجوع شود.) نام عبرانی او با نامی که پادشاه بر وی گذارده بود فرق می کرد و میان نخست وزیر مصر با نوجوانی که آنان به اسماعیلیان فروخته بودند، شباهت اندکی به چشم می خورد. یوسف برادرانش راکه خم شده و او را تعظیم کردند، شناخت و خوابهایی را که درباره ایشان دیده بود و به یاد آورد. او با نگاهی مشتاق برادرانش را زیر نظر گرفت و فهمید که بنیامین در میان ایشان نیست . آیا بنیامین نیز قربانی قساوت برادرانش شده بود؟ اوتصمیم گرفت تا از حقیقت امر آگاه شود. بنابراین بالحنی آمرانه به ایشان گفت، “شما جاسوسانید و به جهت دیدن عریانی زمین آمده اید.”PA 188.3

    آنان پاسخ دادند، “نه، سرورما، بلکه غلامانت به جهت خریدن خوراک آمده اند. ما همه پسران یک شخص هستیم، ما مردمان صادقیم، غلامانت جاسوس نیستند.” یوسف می خواست تا بداند که آیا ایشان هنور هم مثل زمانی که او با آنان بود از همان روحیه متکبرانه برخوردار هستند یا نه. او هم چنین سعی کرد تا درباره خانواده ایشان اطلاعاتی را کسب کند، اما به خوبی آگاه بود که اظهارات ایشان ممکن است فریبنده باشد . یوسف اتهام ایشان را تکرار کرد و آنان پاسخ دادند، “غلامانت دوازده برادرند، پسران یک مرد در زمین کنعان و اینک کوچکتر، امروز نزد پدر ماست، و یکی نایاب شده است.”PA 189.1

    یوسف چنین وانمود کرد که درستی گفته های ایشان را باور نکرده است و همچان ایشان را به چشم جاسوس می نگرد، او به ایشان گفت، “یکی از شما باید، برود و برادر کوچکتر را به مصر بیاورد و تا آمدن او همگی شما باید در مصر باقی بمانید.” اگر آنان به این امر رضایت نمی دادند، با ایشار همچون جاسوسان برخورد می شد. اما پسران یعقوب چنین پیشنهادی را نمی توانستند بپدیرند زیرا زمان لازم برای انجام آن موجب می شد تا خانواده های ایشان از گرسنگ رنج ببرند. و در ضمن، چه کسی می توانست مسئولیت چنین سفری را بپذیرد و برادرانش را در زندان رها کند؟ او چگونه می توانست تحت چنین شرایطی با پدرش روبرو شود؟ ممکن بود که ایشان کشته شده و یا به اسارت گرفته شوند و اگر بنیامین به مصر آورده می شد. امکان داشت او نیز به سرنوشت ایشان دچار شود. بنابراین آنان تصمیم گرفتند تا درکنار یکدیگر بمانند و با هم این رنج را تحمل کنند، زیرا نمی خواستند تا پدرشان به خاطر از دست دادن بنیامین، متحمل مصیبت بیشتری شود. بنابراین به زندان افکنده شدند و سه روز در آنجا ماندند.PA 189.2

    در طول سالهایی که یوسف از برادرانش جدا مانده بود، شخصیت پسران یعقوب بسیار تغییر کرده بود. آنان افرادی حسود، لجام گسیخته، دروغگو، بیرحم و انتقام جو بودند، اما اینک در زمان مصیبت و سختی، نشان می دادند که نسبت به یکدیگر افرادی فداکار و نسبت به پدرشان علاقمند بوده و مطیع قدرت او می باشند. PA 189.3

    سه روز در زندان مصریان، روزهای مصیبت و سختی بود و برادران یوسف فرصت یافتند تا گناهان گذشته خود را به خاطر آوردند. اتهام ایشان به عنوان جاسوسان قطعی به نظر می رسید، مگر اینکه بنیامین به مصر آورده می شد. آنان امید چندانی نداشتند که رضایت پدرشان را برای فرستادن بنیامین کسب کنند. در روز سوم، یوسف دستور داد تا برادرانش را به حضور وی بیاووند. او مایل نبود تا ایشان را بیشتر از این در زندان نگه دارد. هم چنین پدرش و اهل خانه او، ممکن بود از گرسنگی رنج ببرند. او بدیشان گفت، “این را بکنید و زنده بمانید، زیرا من از خدا می ترسم. اگر راست می گویید، یک برادر از شما در زندان شما اسیر باشد، و شما رفته، غله برای گرسنگی خانه های خود ببرید. اما برادر کوچک خود را نزد من آرید، تا سخنان شما تصدیق شود و نمیرید.” آنان با این پیشنهاد موافقت کردند. هر چند امیدوار نبودند که پدرشان با آوردن بنیامین به سرزمین مصر موافقت کند. یوسف از طریق مترجم با برادرانش سخن می گفت و آنان نمی دانستند که او سخنان ایشان را می فهمد، بنابراین در حضور او با یکدیگر بی پرده سخن گفته و در مورد رفتارشان با یوسف، یکدیگر را سرزنش می کردند. “هر آینه به برادر خود خطا کردیم، زیرا تنگی جان او را دیدیم وقتی که به ما استغاثه می کرد، و نشنیدیم، از این رو این تنگی بر ما رسید.” روءِبین که نقشه نجات یوسف را در دوتان طرح کرده بود، اضافه کرد که، “آیا به شما نگفته ام که به پسر خطا مورزید؟ و نشنیدید، پس اینک خون او باز خواست می شود.” یوسف با شنیدن این سخنان، نتوانست احساساتش را کنترل کند و بیرون رفته و گریست. سپس بازگشته و شمعون را از میان ایشان گرفت و مجدداً به زندان افکند. شمعون طراح و عامل اصلی خشونتی بود که برادران یوسف بر علیه او اعمال کرده بودند و به همین علت بود که او برای زندانی شدن برگزیده شد.PA 190.1

    پیش از اینکه یوسف به برادرانش اجازه عزیمت بدهد، دستور داد تا غله در اختیارشان قرار داده شود و هم چنین نقد هر کدام به طور پنهانی در درون کیسه اش گذاشته شود. علوفه کافی برای حیوانات در اختیار ایشان قرار داده شد. در طول راه، یکی از برادران یوسف، کیسه خود را گشود و با دیدن نقد خویش شگفت زده شد. او این مطلب را با برادرانش در میان گذاشت و آنان با اضطراب و نگرانی به یکدیگر گفتند، “این چیست که خدا به ما کرده است؟.” ؟آیا آنان میبایستی این واقعه را به نشانه خیریتی از سوی خداوند تلقی می کردند؟ یا او با این واقعه در نظر داشت تا آنان را به خاطر گناهانشان مجازات کرده و به مصیبت بیشتری گرفتار کند؟ آنان دانستند که خداوند گناهانشان را دیده و اینک در حال مجازات کردن ایشان است.PA 190.2

    یعقوب با اشتیاق و نگرانی بازگشت پسرانش را انتظار می کشید. با رسیدن ایشان تمام ساکنان خیمه ها در اطرافشان اجتماع کردند و برادران یوسف، همه آنچه را که در مصر واقع شده بود، برای پدرشان شرح دادند . نگرانی و وحشت بر همگان مستولی شد. رفتار والی مصر، ار نقشه ای متریرانه حکایت می کرد و نگرانیهای ایشان زمانی قطع شد که عدلهای خویش را گشوده و نقدهایشان را در آن یافتند. پدر پیر و سالخورده با نگرانی فریاد برآورد “مرا بی اولاد ساختید، یوسف نیست و شمعون نیست و بنیامین را می خواهید ببرید، این همه بر من است؟” روءبین پاسخ داد: “هر دو پسر مرا بُکش، اگر او را نزد تو باز نیاورم، او را به دست من بسپار، و من او را نزد تو باز خواهم آورد.” این سخنان عجولانه روءبین، ذهن یعقوب را آرام نکرد، پاسخ او این بود که: “پسرم با شما نخواهد آمد، زیرا که برادرش مُرده است، و او تنها باقی است و هر گاه در راهی که می روید زیانی بدو رسد، همانا مویهای سفید مرا با حُزن به گور فرود خواهید برد.”PA 191.1

    اما قحطی ادامه یافت و پس از مدتی، ذخیره گندم که از مصر آورده شده بود، تقریباً تمام شد. پسران یعقوب به خوبی می دانستند که بازگشت به مصر بدون بنیامین بی نتیجه خواهد بود. آنان امیدوار بودند که تصمیم پدرشان عوض شود و در سکوت در انتظار عاقبت کار بودند. سایه قحطی هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد و یعقوب در چهره های نگران همگان در اردوگاه، نیاز ایشان را تشخیص داده و سرانجام به پسرانش گفت:“برگردید و اندک خوراکی برای ما بخرید.”PA 191.2

    یهودا پاسخ داد: آن مرد به ما تاکید کرده، گفته است هرگاه برادر شما نباشد، روی مرا نخواهید دید. اگر تو برادر ما را ما ما بفرستی، می ‌رویم و خوراک برایت می خریم. اگر تو او را نفرستی، نمی رویم، زیرا که آن مرد ما را گفت: “هرگاه برادر شما با شما نباشد، روی مرا نخواهید دید.” او با مشاهده تغییر تصمیم پدرش، اضافه کرد: “جوان را با من بفرست تا برخاسته، برویم و زیست کنیم و نمیریم. ما و تو و اطفال ما نیز، من ضامن او می باشم، او را از دست من باز خواست کن.”PA 191.3

    یعقوب بیشتر از این نتوانسته بود با ایشان مخالفت کند، بنابراین به پسرانش دستور داد تا برای سفر آماده شوند. او همچنین از ایشان خواست تا هدایایی را برای حاکم مصر ببرند. “قدری بلسان و قدری عسل و کتیرا و لادن و پسته و بادام.” و نقد مضاعف به دست خود گیرید و آن نقدی را که در دهنه عدلهای شما رد شده بود، به دست خود باز بریده شاید سهوی شده باشد. و برادر خود را برداشته، روانه شوید و نزد آن مرد برگردید.” هنگامیکه پسرانش در آستانه عزیمت به این سفر نامعلوم بودند، یعقوب پیر و سالخورده برخواست و دستهای خود را به آسمان بلند کرده و این چنین دعا نمود: “خدای قادر مطلق، شما را در نظر ‌آن مرد مکرم دارد، تا برادردیگر شما و بنیامین را همراه شما بفرستد و من اگر بی اولاد شدم، بی اولاد شدم.” PA 191.4

    آنان مجدداً به مصر عزیمت کردند و خودشان را به حضور یوسف معرفی کردند. هنگامی که نگاه یوسف به بنیامین، فرزند مادرش افتاد، به شدت متاثر شد. هرچند که احساس خود را پنهان کرده، با این حال دستور داد تا ایشان به خانه او برده شوند و تدارک نهار دیده شود تا با وی غذا بخورند. ما برده شدن به کاخ والی، برادران یوسف به شدت وحشت زده شدند زیرا ترسیدند به خاطر پولی که در عدلهای ایشان قرار داده شده بود، مورد بازخواست قرار گیرند. آنان تصور کردند که این پول ممکن است عمداً در عدلهای ایشان قرار داده شده باشد تا موجبات بردگی ایشان را فراهم آورد. آنان با نگرانی به ناظر خانه یوسف مراجعه کرده و ماجرای دیدارشان از مصر را برای او توضیح دادند و برای اثبات بی گناهی خود به او اطلاع دادند که پول قرار داده شده در عدلهایشان و همچنین پول لازم برای خرید خوراک را با خودشان آورده اند. آنان گفتند: “نمی دانیم چه کسی نقد را در عدلهای ما گذاشته بود.” ناظر خانه یوسف پاسخ داد: “سلامت باشید، مترسید، خدای شما و خدای پدر شما، خزانه ای در عدلهای شما، به شما داده است، نقد شما به من رسید.” نگرانی ایشان رفع شده و هنگامی که شمعون، که از زندان آزاد شده بود به ابشان پیوست، دانستند که خداوند به راستی ایشان را مورد لطف و رحمت قرار داده است.PA 192.1

    زمانی که یوسف مجدداً با ایشان روبرو شد، هدایایشان را تقدیم کرده و با فروتنی، “به حضور وی رو به زمین نهاد.” و بار دیگر خوابهای یوسف از دهان او خطور کرد و پس از ادای احترام و خوش آمد گویی به میهمانانش از ایشان پرسید، “آیا پدر پیر شما که ذکرش را کردید، به سلامت است؟ و اکنون حیات دارد؟” آنان مجدداً او را تعظیم کرده و پاسخ دادند؟ “ای پسرم خدا بر تو رحم کند.” و یوسف چونکه مهرش بر برادرش بجنبید، بشتافت و جای گریستن خواست. پس به خلوت رفته آنجا بگریست.PA 192.2

    یوسف، پس از اینکه آرامش خود را باز یافت، نزد برادرانش بازگشت و همگی به جشن و ضیافت مشغول شدند. بر اساس قوانین جامعه، مصریان از غذاخوردن با مردم سایر اقوام منع شده بودند، بنابراین پسران یعقوب سفره جداگانه ای داشتند. زمانی که همگی دور هم نشستند، برادران یوسف دیدند که به ترتیب سن و سالشان نشسته اند و این امر ایشان را شگفت زده کرد. یوسف، حصّه ها از پیش خود برای ایشان گرفت. اما حصّه بنیامین پنج برابر حصّه دیگران بود: با این محبت و لطفی که به بنیامین نشان داده شد یوسف می خواست بداند که حسادت برادران نسبت به او بر انگیخته می شود یا نه. آنان به گمان اینکه یوسف زبانشان را نمی فهمد، ممکن بود با یکدیگر بی پرده سخن بگویند و بدین ترتیب یوسف فرصت می یافت تا از احساسات ایشان با خبر شود. هم چنین او قصد داشت تا ایشان را امتحان کند بنابراین پیش از عزیمت ایشان دستور داد تا جام نقره او را به طور پنهانی در دهنه عدل بنیامین بگذارند.PA 193.1

    آنان با شادمانی به سوی کنعان رهسپار شدند، در حالی که شمعون و بنیامین نیز با ایشان همراه بودند. هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بودند که ناظر خانه یوسف به ایشان نزدیک شده و با سخنانی سرزنش آمیز از آنان سئوال کرد: “چرا بدی به عوض نیکویی کردید؟ آیا این همان جامی نیست که آقایم در آن می نوشد، و از آن تفأل می زند؟ در آنچه کردید، بد کردید.” این جام، ظاهراً از قدرتی برخوردار بود که می توانست هر نوی زهری را در درون آن ریخته می شد، نشان دهد. در آن روزها، جامهایی این چنین، بسیار ارزشمند تلقی می شد زیرا اشخاص را در مقابل کشته شدن از طریق زهر دادن محافظت می کرد.PA 193.2

    برادران یوسف در پاسخ به ناظر خانه او گفتند: “چرا آقایم چنین می گوید؟ حاشا از غلامانت که مرتکب چنین کار‌ شوند! همانا نقدی را که در دهنه عدلهای خود یافته بودیم، از زمین کنعان نزد تو باز آوردیم، پس چگونه باشد که از خانه آقایت طلا یا نقره بدزدیم. نزد هر کدام از غلامانت یافت شود، بمیرد و ما نیز غلام آقای خود باشیم.”PA 193.3

    و ناظر گفت: “هم آلان موافق سخن شما بشود، آنکه نزد او یافت شود، غلام من باشد، و شما آزاد باشید.” و بیدرنگ جستجو آغاز شد، و”هر کس عدل خود را به زمین فرو آورد.” و ناظر از عدلِ روءیبن شروع کرده و تا کوچکترین برادر، عدلهای همه را بازرسی نمود، و جام نقره در عدل بنیامین یافته شد. آنگاه برادران، رخت خود را چاک زده و هر کس الاغ خود را باز کرد و به شهر برگشتند. بنیامین به خاطر قول خودِ ایشان به غلامی محکوم می شد. آنان به دنبال ناظر به راه افتاده و به خانه یوسف آمدند و به حضور وی بر زمین افتادند. یوسف بدیشان گفت: “این چه کاری، است که کردید؟ آیا ندانستید که چون من مردی، البته تفأل میزنم؟” او می خواست که ایشان به گناهان خود اعتراف کنند. یوسف هرگز ادعا نکرده بود که قدرت تفأل زدن را دارد، اما مایل بود تا به ایشان وانمود کند، که می تواند اسرار زندگی ایشان را بخواند.PA 193.4

    یهودا پاسخ داد: “به آقایم چه گوییم، و چه عرض کنیم، و چگونه بی گناهی خویش را ثابت نماییم” خدا گناه غلامانت را دریافت نموده است، اینک ما نیز و آنکه جام به دستش یافت شد، غلامان آقای خود خواهیم بود.” یوسف پاسخ داد: “حاشا از من که چنین کنم! بلکه آنکه جام به دستش یافت شد، غلام من باشد، و شما به سلامتی نزد پدر خویش بروید.” اینک یهودا به یوسف نزدیک شده، گفت: “ای آقایم بشنو، غلامت به گوش آقای خود سخنی بگوید و غضب تو بر غلام خود افروخته نشود، زیرا که تو چون فرعون هستی.” او با سخنانی تأثرآور، اندوه پدر پیرش را در غم از دست دادن یوسف و ناخشنودی او را به خاطر آوردن بنیامین به مصر، برای یوسف شرح داده، گفت: “و الان اگر نزد غلامت، پدر خود بروم، و این جوان با ما نباشد، و حال آنکه جان او به جان او بسته است، واقع خواهد شد که چون بببند پسر نیست، او خواهد مُرد و غلامانت موی سفید غلامت، پدر خود را به حُزن به گور فرود خواهد برد. زیرا که غلامت نزد پدر خود ضامن پسر شده، ” گفتم: “هر گاه او را نزد تو باز نیاورم، تا ابدآلاباد نزد پدر خود مقصر خواهم شد. پس الان تمنّا اینکه غلامت به عوض پسر در بندگی آقای خود بماند، و پسر، همراه برادران خود برود. زیرا چگونه نزد پدر خود بروم و پسر با من نباشد. مبادا بلایی را که به پدرم واقع شود ببینم.”PA 194.1

    یوسف قانع شده بود. او ثمرات واقعی توبه را در برادرانش دیده بود. پس از شنیدن پیشنهاد صادقانه یهودا، به همگان دستور داد تا از نزدش بیرون رفته و او را با برادرانش تنها بگذارند. سپس خود را به برادرانش شناسانید و به آواز بلند گریسته و به ایشان گفت: “من یوسف هستم! آیا پدرم هنوز زنده است؟” برادران یوسف، از ترس و حیرت، خاموش و بی حرکت مانده بودند. برادر ایشان، کسی که از روی حسادت قصد جان او را کرده و سرانجام او را به بردگی فروخته بودند، اینک به عنوان والی مصر، در مقابل ایشان ایستاده بود. تمامی بد رفتاری ایشان نسبت به او، از ذهنشان گذشت. آنان به خاطر آوردند که چگونه خوابهای او را تحقیر نموده و برای جلوگیری از تحقق آن تلاش کرده بودند. هر چند که در تعبیر این خوابها نقش خود را ایفا نموده بودند، با این حال، اینک به دست او افتاده بودند و بدون شک، یوسف بخاطر رنجی که از گناه ایشان متحمل شده بود، از ایشان انتقام می گرفت. PA 194.2

    اما یوسف اضطراب و نگرانی ایشان را دید و با مهربانی بدیشان گفت: نزدیک من بیایید و “هنگامی که به نزدیکی وی آمدند، ادامه داد: “منم یوسف، برادر شما، که به مصر فروختید! و حال رنحیده مشوید، و متغیر نگردید که مرا بدینجا فروختید، زیرا خدا مرا پیش روی شما فرستاد تا نفوس را زنده نگاه دارد.” یوسف دانست که ایشان به قدر کافی از قساوتی که بر علیه او نشان داده بودند، شرمنده شده اند، بنابراین سعی کرد با مهربانی، ترس ایشان را از بین برده و از بار شرمندگی ایشان بکاهد. PA 195.1

    او در ادامه سخنانش گفت، “زیرا حال دو سال شده است که قحط در زمین هست، و پنج سال دیگر نیز نه شیار خواهد بود، نه درو. و خدا مرا پیش روی شما فرستاد تا برای شما، بقیّتی در زمین نگاه دارد، و شما را به نجاتی عظیم احیا کند. و الان شما مرا اینجا نفرستادید، بلکه خدا، و او مرا پدر بر فرعون و آقا بر تمامی اهل خانه او و حاکم بر همه زمین مصر ساخت. بشتابید و نزد پدرم رفته، بدو گوئید: پسر تو، یوسف چنین می گوید: که خدا مرا حاکم تمامی مصر ساخته است، نزد من بیا و تأخیر منما. و در زمین جوشن ساکن مشو، تا نزد من باشی، تو و پسرانت و پسران پسرانت و گله ات و رمه ات با هر چه داری. تا تو را در آنجا بپرورانم، زیرا که پنج سال قحط باقی است. مبادا تو و اهل خانه ات و متعلقانت بینوا گردید. و اینک چشمان شما و چشمان برادرم بنیامین، می بیند، زبان من است که با شما سخن می گوید. پس پدر مرا از همه حشمت من در مصر و از آنچه دیده اید، خبر دهید، و تعجیل نموده، پدرم مرا بدینجا آورید. پس به گردن برادر خود بنیامین، آویخته بگریست و بنیامین بر گردن وی بگریست. و همه برادران خود را بوسیده، بر ایشان بگریست، و بعد از آن برادرانش با وی گفتگو کردند.” آنان به گناه خود اعتراف کرده و طلب بخشش نمودند. برادران یوسف برای مدتی طولانی از نگرانی و عذاب وجدان رنج برده بودند، اما اینک به خاطر زنده بودن او شادمامی می کردند.PA 195.2

    خبر این واقعه بیدرنگ به گوش فرعون رسید. او مشتاق بود تا مراتب قدردانی خود را نسبت به یوسف نشان دهد، بنابراین دعوت او از خانواده اش را مورد تایید قرار داده و گفت: “نیکویی تمامی زمین مصر از آن شماست.” یوسف مطابق فرمان فرعون، ارابه ها بدیشان داد و زاد سفر به ایشان عطا فرمود. اما به بنیامین، نسبت به سایرین، عطایای ارزشمندتری را داد. سپس از ترس اینکه مبادا در راه بازگشت به کنعان در میان ایشان مشاجره ای رخ دهد، به هنگام مرخص کردن ایشان، گفت: “زنهار در راه منازعه مکنید.”PA 196.1

    پسران یعقوب با خبر خوش به نزد پدرشان بازگشته و به او گفتند: “یوسف آلان زنده است، و او حاکم تمامی مصر است.” در ابتدا، پیرمرد سالخورده، در خود فرو رفت و نتوانست آنچه را که میشنید باور کند، اما هنگامی که ارابه ها و بارهای غله و آذوقه را بر روی حیوانات دید، و زمانی که بنیامین را به همراه برادرانش مشاهده کرد، متقاعد شد و با شادی بسیار فریاد برآورد، “کافی است! پسر من، یوسف هنوز زنده است، می روم و قبل از مُردنم او را خواهم دید.”PA 196.2

    اینک زمان آن رسیده بود تا پسران یعقوب به دروغ و نیرنگی که برای سالها زندگی را به کام پدرشان و خود ایشان تلخ کرده بود، اعتراف کنند. یعقوب در خصوص چنین گناهی شرم آور و زشت بدگمان نشده بود، اما دانست که تمامی اینها به خیریت یوسف و اهل خانه اش انجامیده است، بنابراین فرزندان خطا کارش را بخشیده و برکت داد. PA 196.3

    پدر و پسرانش، با خانواده هایشان، به همراه گله ها و رمه ها و همراهان بسیار، به سوی مصر عزیمت نمودند. آنان با شادمانی قلبی به سفرشان ادامه دادند و زمانی که به بئرشیع رسیدند، یعقوب قربانی های شکرگزاری گذرانید و از خداوند استدعا کرد تا به ایشان اطمینان دهد که به همراهشان خواهد رفت و خداوند در رویای شبانه به او گفت : “ای یعقوب ! ای یعقوب، از فرود آمدن به مصر نترس ، زیرا درآنجا امتی عظیم از تو به وجود خواهم آورد من با تو به مصرخواهم آمد و من نیز تو را از آنجا البته باز خواهم آورد.”PA 196.4

    قول خداوند به یعقوب در این خصوص که “از فرود آمدن به مصر نترس ، زیرا در آنجا بود. خداوند به ابراهیم وعده داده بود که ذریت او را همچون ستارگان آسمان بیشمار گرداند با این حال، شمار قوم برگزیده خداوند ، تا آنزمان به آهستگی افزایش یافته بود. و در ضمن، سرزمین کنعان در آنزمان گنجایش توسعه چنین قومی را آنطور که پیش بینی شده بود، نداشت. این سرزمین در تصرف قبایل قدرتمند و بی دین قرار داشت که نمی بایست تا پیش از زمان بوجود آمدن “نسل چهارم” به تصرف قوم در می آمد اگر فرزندان اسرائیل در چنین سرزمینی به قومی بیشمار تبدیل می شدند ، آنان یا باید ساکنان سرزمین کنعان را بیرون می کردند و یا در میان ایشان پراکنده می شدند مطابق با توافق الهی ، نمی توانستند ، اولین را انجام دهند و اگر با کنعانیان قاطی می شدند ، در معرض خطر بت پرستی قرار می گرفتند . اما سرزمین مصر ، شرایط لازم برای تحقق نقشه الهی را فراهم می آورد. یک بخشی از کشور ، که دارای آب فراوران و حاصلخیز بود، در اختیار ایشان قرار داده می شد و تمامی زمینه های لازم برای رشد سریع ایشان را فراهم می آورد و انزجاری را که اتمالاً به خاطر حرفه شان در مصر با آن روبرو می شدند زیرا که هر شبان گوسفند “مکروه مصریان بود.” بدیشان امکان می داد تا قومی جدا شده و ممتاز باقی بمانند و بدین ترتیب از شرکت در مراسم بت پرستی مصریان دورنگه داشته شوند.PA 196.5

    یعقوب و همراهانش با رسیدن به مصر مستقیماً به سوی زمین جوشن رهسپار شدند و یوسف با ارابه سلطنتی و به همراه ملازمانش برای استقبال از پدرش به سوی این مکان عزیمت کرد. شکوه و جلال پیرامون او و مقام و منزلت عالی او تقریباً فراموش شد و تنها یک فکر، ذهن او را به خود مشغول کرد و یک آرزو، قلب او را به هیجان آورد. هنگامی که نزدیک شدن مسافران را مشاهده کرد، عشق به کسی که اشتیاق دیدارش سالهای طولانی در دلش سرکوب شده بود، دیگر بیش تر از این قابل کنترل نبود. او از ارابه خود فرود آمده و با شتاب به استقبال پدرش رفت. و “او را در آغوش گرفته، مدتی گریست. “آنگاه یعقوب به یوسف گفت: “حال، مرا غم مردن نیست، زیرا بار دیگر تو را دیدم و می دانم که زنده ای.”PA 197.1

    یوسف پنج تن از برادرانش را برداشته و به فرعون معرفی کرد و از او زمینی را برای محل سکونت ایشان دریافت کرد. فرعون قصد داشت تا به نشانه قدردانی از یوسف، برادران او را او را در مناصب حکومتی به کار گیرد، اما یوسف، پرستنده واقعی یَهُوه، کوشید تا برادرانش را از وسوسه هایی که ممکن بود در دربار سلطنتی مواجه شوند، دور نگه دارد. بنابراین به ایشان پیشنهاد کرد، هنگامی که از سوی پادشاه مورد سئوال قرار می گیرند، شغل اصلی خودشان را به صراحت اعلام نمایند. پسران یعقوب از این توصیه یوسف پیروی کرده و اظهار نمودند که برای زیارت به این سرزمین آمده اند و نه برای اقامت دائمی، تا این حق را داشته باشند که هر وقت دلشان خواست به سرزمینشان باز گردند. و فرعون زمین جوشن را که بهترین ناحیه مصر بود، به ایشان داد تا در آن ساکن شوند. PA 197.2

    مدت کوتاهی پس از رسیدن ایشان، یوسف پدرش را نیز آورد تا به فرعون معرفی کند. پاتریارخ، در دربارهای سلطنتی یک غریبه بود. اما در میان مناظر شکوهمند طبیعت با پادشاهی قدرتمندتر مصاحبت کرده بود و اینک با آگاهی از اقتدار روحانی خویش، دستهای خود را برافراشته و فرعون را برکت داد. PA 198.1

    در نخستین برخورد با یوسف، یعقوب چنان سخن گفته بود که گویی، با خاتمه یافتن نگرانی و اشتیاق طولانی، آماده مردن بود. اما هفتاد سال در سرزمین جوشن، با آرامش زیست. این سالها در شادی غیر قابل وصف سپری شد. او نشانه های توبه واقعی را در پسرانش دیده و تمامی شرایط مورد نیاز برای ایجاد یک ملت بزرگ را در اطراف خانواده اش مشاهده کرد و به آینده ایشان برای، مستقر شدن در کنعان مطمئن شد. او خود همواره از محبت و لطفی که نخست وزیر مصر می توانست اعطا کند، احاطه شده بود و خوشحال از مصاحبت پسری که برای مدتی طولانی گم شده بود. زندگی را در آرامش سپری کرد.PA 198.2

    و چون زمان مرگ یعقوب نزدیک شد، پسرش یوسف را طلبیده و بدو گفت: “مرا در مصر دفن منما، بلکه با پدران خود بخوابم و مرا از مصر برداشته، در قبر ایشان دفن کن. “یوسف قول داد تا چنین کند، اما یعقوب قانع نشد، و به او گفت: “برایم قسم بخور تا مرا در کنار پدرانم در مغاره صحرای مکفیله دفن کنی.”PA 198.3

    قضیه مهم دیگری باید مورد توجه قرار می گرفت، پسران باید به طور رسمی در میان فرزندان یعقوب معرفی می شدند. هنگامی که یوسف برای آخرین بار به دیدار پدرش می آمد، افرایم و منسی را با خود آورد. این دو جوان از طرف مادرشان به بلند پایه ترین مقام کهانت مصریان مرتبط بودند و اگر آنان خودشان را به مصریان مرتبط می کردند، مقام پدرشان دروازه های ثروت و افتخار را به روی ایشان می گشود. به هر حال آرزوی یوسف این بود که آنان با قوم خودشان یکی شوند. او ایمان خویش به وعده را نشان داد و به خاطر پسرانس از تمامی امتیازات و افتخارات عرضه شده از سوی دربار مصر چشم پوشی کرد تا در میان چوپانهای قبایل تحقیر شده که فرائض الهی به ایشان سپرده شده بود، مکانی بیابد.PA 198.4

    یعقوب به یوسف گفت: “دو پسرت که در زمین مصر برایت زاییده شده اند، قبل از انکه نزد تو به مصر بیایم، ایشان از آن من هستند. افرایم و منسی مثل روءبین و شمعون از من خواهند بود.” آنان باید فرزندان او خوانده می شدند و به سران قبایل جداگانه تبدیل می شدند. بدین نحو، یکی از امتیازات نخست زادگی که روءبین از دست داده بود، به یوسف اختصاص داده می شد - یک حصه ای زیاده در اسرائیل. چشمان یعقوب از پیری تار شده بود و از حضور دو پسر یوسف با خبر نشده بود. اما با دیدن نمای قامت ایشان، پرسید: اینان کیستند؟ یوسف پدر خود را گفت: “اینان پسران منند.” یعقوب گفت: “ایشان را نزد من بیاور تا ایشان را برکت دهم.” و هنگامی که نزدیک وی آورده شدند، یعقوب ایشان را در آغوش خود کشیده و بوسید و دست خود را برایشان نهاده، برکت داد. سپس دعا کرده. گفت: “خدایی که در حضور وی پدرانم، ابراهیم و اسحاق، سالک بودند، خدایی که مرا از روز بودنم تا امروز رعایت کرده است، آن فرشته ای که از هر بدی خلاصی داده، این دو پسر را برکت دهد.”PA 199.1

    اینک روح اتکا به نفس، و تکیه بر قدرت انسانی وجود نداشت. خداوند حافظ و حامی او بود. هپچ شکایتی از روزهای بد گذشته دیده نمی شود و سختی ها و مصائب آن، دیگر به عنوان “چیزهایی بر علیه او “تلقی نمی شد. حافظ یعقوب، فقط رحمت و نیکویی خداوند را که در سرتاسر طول سفر او با وی بود به خاطر می آورد. PA 199.2

    برکت دادن خاتمه یافت و یعقوب به پسرش وعده ای را داد تا برای نسلهای بعدی حفظ کند. او از پایان یافتن سالهای بردگی مصیبت سخن گفنه و شهادت ایمان خویش را این گونه بیان کرد.” همانا من می میرم، و خدا با شما خواهد بود، و شما را به زمین پدرانتان باز خواهد آورد.”PA 199.3

    در واپسین لحظات، تمامی پسران یعقوب در اطراف بستر مرگ او جمع شدند و یعقوب ایشان را خوانده، گفت: “جمع شوید، تا شما را از آنچه در ایام آخر به شما وافع خواهد شد خبر دهم، ای پسران یعقوب جمع شوید و بشنوید! و به پدر خود اسرائیل، گوش گیرید.” او غالب اوقات با نگرانی به آینده ایشان اندیشیده بود و سعی کرده بود تا سرنوشت اسباط اسرائیل را در ذهن خود به تصویر بکشد.PA 199.4

    و اینک، که فرزندانش در انتظار دریافت برکت آخر او بودند، روح وحی بر وی قرار گرفت، و در رویای نبوتی، آینده فرزندانش در مقابل وی آشکار شد. نامهای پسرانش یکی پس از دیگری بُرده و شخصیت هر یک معرفی و شرح داده شد و سرنوشت هر قبیله به طور مختصر پیش گویی شد.PA 200.1

    “روءبین، تو نخست زاده منی، توانایی من و ابتدای قوتم، فضیلت رفعت و فضیلت قدرت.” و بدین نحو، پدر، مقامی را که روءبین میبایستی به عنوان نخست زاده تصاحب می کرد، به تصویر کشید، اما گناه زشت او در ادار، وی را از برکت نخست زادگی محروم کرده بود. یعقوب در ادامه گفت: “جوشان مثل آب، برتری نخواهی یافت.”PA 200.2

    مقام کهانت به لاوی سپرده شد و وعده مسیحیایی به قبیله یهودا، و حصه زیاده از میراث به یوسف داده شد. قبیله روءبین هرگز در اسرائیل به شهرت و بزرگی نرسید و تعداد افراد آن به اندازه یهودا، یوسف و دان نبود. این قبیله، اولین قبیله ای بود که به اسارت برده شد.PA 200.3

    از نظر سنی، نفرات بعد از روءبین، شمعون و لاوی بودند. آنان در قساوت و کشتار شکیمیان با یکدیگر متحد شده و هم چنین در فروختن یوسف بیشترین گناه را مرتکب شده بودند درباره ایشان، گفته شد: “ایشان را در یعقوب متفرق سازم و در اسرائیل پراکنده کنم.”PA 200.4

    در سرشماری اسرائیل، درست بیش از ورود ایشان به کنعان، قبیله شمعون کوچکترین قبیله بود. موسی در آخرین برکت دادن به قبیله شمعون اشاره ای نکرد. با مستقر شدن در کنعان، این قبیله، فقط سهم اندکی از زمین یهودا را در اختیار داشت. خانواده هایی از این قبیله، بعدها قدرت یافتند و گروههای مختلف را تشکیل داده و درناحیه بیرونی مرزهای سرزمین مقدس ساکن شدند. قبیله لاوی نیز به جز چهل و هشت شهری که در نواحی مختلف سرزمین کنعان پراکنده بود، سهمی دریافت نکرد. در مورد این قبیله، وفاداری ایشان به یهوه، هنگامی که سایر قبایل مرتد شده بودند، موجبات برگزیده شدن ایشان به خدمت مذبح را فراهم آورد و بدین گونه، لعنت به برکت تبدیل شد.PA 200.5

    عالی ترین برکات نخست زادگی به یهودا واگذار شد. اهمیت و ویژگی این نام، که به معنی ستایش است در شرح حال پیامبران این قبیله آشکار شده است. “ای یهودا، تو را برادرانت خواهند ستود. دستت برگردن دشمنانت خواهد بود. و پسران پدرت تو را تعظیم خواهند کرد. یهودا شیر بچه ای است، ای پسرم از شکار بر آمدی. مثل شیر خویشتن را جمع کرده، در کمین می خوابد و چون شیر ماده ای است. کیست او را بر انگیزاند؟ عصا از یهودا دور نخواهد شد و نه فرمانروایی از میان پایهای وی تا شیلو بیاید. و مر او را اطاعت امتها خواهد بود.” PA 200.6

    شیر، سلطان جنگل، نماد شایسته این قبیله است که از آن داوود، و پسر داوود، شیلو، “شیر سبط یهود.” کسی که تمامی قدرتها سرانجام در مقابل او زانو زده و متها از وی اطاعت خواهند کرد، بر خواهد خاست. یعقوب برای بیشتر فرزندانش آینده خوب و پُر رونقی را پیش بینی کرد. و سرانجام نوبت به یوسف رسید و هنگامی که یعقوب برای او طلب برکت کرد، قلب وی از شادی لبریز شد.PA 201.1

    “یوسف، شاخه باروری است، شاخه بارور بر سر چشمه ای که شاخه هایش از دیوار بر آید. تیراندازان او را رنجانیدند، و تیر انداختند و اذیت رسانیدند. لیکن کمان وی در قوت استوار ماند و بازوهای دستش به دست قدیر یعقوب مقتدر گردید که از آنجاست شبان و صخره اسرائیل. از خدای پدرت که تو را اعانت می کند و از قادر مطلق که تو را برکت می دهد، به برکات آسمانی از اعلی و برکات لجه ای که در اسفل واقع است، و برکات پستانها و رحم. برکات پدرت بر برکات جبال ازلی فاین آمد، و بر حدود کوههای ابدی و بر سر یوسف خواهد بود و بر فرق او که از برادرانش برگزیده شد.”PA 201.2

    یعقوب همواره مرد مهربان و خونگرمی بود و محبت او نسبت به فرزندانش عمیق و خالصانه بود. شهادت او به فرزندانش در آستانه مرگ، سخنانی مغرضانه و تبعیض آمیز نبود. او ایشان را بخشیده و تا دم آخر محبت کرده بود. محبت پدرانه او نسبت به فرزندانش، تنها می توانست در سخنانی امید بخش و تسلی دهنده بیان شود،اما قدرت خداوند بر او قرار گرفته بود و تحت تاثیر روح الهام، ملزم بود تا حقایق را هر چند دردناک، اعلام کند.PA 201.3

    آخرین برکات بر زبان آورده شده و یعقوب در ارتباط با محل دفن خود، مسئولیت ایشان را تکرار کرد. او به فرزندش گفت: “من به قوم خود ملحق می شوم. مرا با پدرانم، ... در مغاره ای که در صحرای مکفیله است، دفن کنید.” ، “آنجا ابراهیم و زوجه اش ساره را دفن کردند، آنجا اسحاق و زوجه او رفقه را دفن کردند، و آنجا لیه را دفن نمودم.” بدین نحو، آخرین کار مربوط به زندگی او این بود که ایمان خود را به وعده خداوند آشکار کند.PA 201.4

    سالهام، آخر عمر یعقوب، غروب آرامش و استراحت را بعد از یک روز پر زحمت و خسته کننده، با خود به همراه آورد. ابرهای تیره بر بالای مسیر او جمع شده بودند. با این حال، آفتاب او در روشنی غروب کرد و انوار آسمانی ساعات وداع او را روشن کردند. کتاب مقدس می گوید: “در وقت شام، روشنایی خواهد بود.” (کتاب زکریا ١۴ آیه ٧). “مرد کامل را ملاحظه کن و مرد راست را ببین زیرا که عاقبت آن مرد، سلامتی است.” (کتاب مزامیر ٣٧ آیه 37).PA 201.5

    یعقوب گناه کرده بود و شدیداً عذاب دیده بود. از روزی که گناه عظیم او باعث شده بود تا از خانه پدرش بگریزد، سالها رنج و زحمت، نگرانی و مصیبت را تحمل کرده بود. یک متواری آواره، جدا شده از مادرش، کسی که او هرگز مجدداً وی را ندید، هفت سال کار پر زحمت برای زنی که دوست می داشت، صرفاً برای اینکه بی شرمانه فریب داده شود، بیست سال در خدمت خویشاوندی طمع کار و حریص، شاهد بودن افزایش ثروت او، و پسرانی که بر علیه او تحریک شده بودند، پریشان از بی آبرویی دخترش و انتقام برادر او، و مرگ راحیل، و جنایت روءبین، و گناه یهودا و مصیبت زده از کینه و دشمنی که بو علیه یوسف اعمال شده بود. فهرست شرارتهای و گسترده ای که باید می دید چه اندازه تاریک و طولانی است! یعقوب به دفعات محصول اولین گناهش را درو کرده بود و بارها تکرار مجدد همان گناهی را که خود او مرتکب شده بود، در میان پسرانش دیده بود. اما هر چند که تادیب و تنبیه، ناخوشایند وتلخ بود، اما به نتیجه رسیده بود و “ثمره آرامش و پارسایی به بار آورده بود. " (رساله عبرانیان ١٢ آیه ١١)PA 202.1

    کلام وحی، اشتباهات انسانهای خوب را صصمانه و بدقت ثبت می کند. آنانی که به واسطه لطف خداوند متمایز شده اند، در واقع خطاهایشان به طور کامل تری نسبت به فضائلشان مطرح می گردد. این امر باعث شگفتی بسیاری شده است و به مفسدان فرصت داده تا کتاب مقدس را به باد تمسخر بگیرند. در حالی که چنین امری نشاندهنده راستی و حقیقت کتاب مقدس است. اینکه بر روی حقایق سرپوش گذاشته نمی شود و گناهان شخصیت های اصلی آن پنهان نمی ماند. افکار انسانها به قدری دستخوش پیشداوری و تبعیض است که غیر ممکن است بتواند سرگذشت افراد را با دیدی بی غرضانه و بی طرفانه عرضه کند. اگر کتاب مقدس به وسیله افرادی که از روح الهام بر خوردار نبودند، نوشته می شد، بدون شک نمی توانست شخصیت و عملکرد مردان مقدس و شایسته را با دیدی بی طرفانه عرضه کند. اما ثبت وقایع کتاب مقدس از سوی مردانی که از روح الهام بر خوردار بودند باعث شده است تا شرح حال درستی از تجربیات ایشان را دراختیار داشته باشیم.PA 202.2

    مردانی که مورد لطف خدا قرار گرفته و مسئولیتهای خطیری به ایشان محول شده بود، بعضی اوقات در مقابل وسوسه ها شکست خورده و مرتکب گناه می شدند، درست همانند ما که در زندگی هایمان مبارزه کرده و بعضاً دچار تزلزل می گردیم و مرتکب خطا می شویم. زندگی های ایشان با تمامی خطاها و اشتباهاتشان در مقابل ما قرار داده می شود تا هم برای تشویق و هم برای هشدار ما مورد استفاده قرار گیرد اگر آنان چون افرادی بی گناه معرفی می شدند، ما با طبیعت گناه آلودمان، ممکن بود به خاطر اشتباهات و خطاهایمان مأیوس شویم. اما دیدن اینکه دیگران چگونه با ناامیدی مبارزه کرده اند، و اینکه چگونه در دام وسوسه ها افتادند و اما با توکل به فیض خداوند پیروز شده اند، ما را تشویق می کند تا در پی پارسایی بکوشیم. همانطور که آنان، هر از گاهی با وجود عقب نشینی، مجدداً به پیش رفته و برکت خداوند را دریافت کردند، به همان ترتیب ما نیز می توانیم با قوت مسیح پیروز شویم. به عبارت دیگر، شرح زندگی ایشان می تواند برای ما هشدار دهنده باشد. و آن نشان می دهد که خداوند به هر شکلی، گناه را آشکار می کند. او گناه آنانی را که به مورد لطف و عنایت وی هستند می بیند و با آن شدیدتر از گناه آنانی که از حقیقت و مسئولیت کمتری بر خوردار هستند، بو خورد می کند.PA 203.1

    بعد از خاکسپاری یعقوب، دلهای برادران یوسف مجدداً از ترس لبریز شد. هر چند که او با ایشان با مهربانی رفتار کرده بود، گناهی که بر علیه او مرتکب شده بودند، ایشان را بد گمان و بی اعتماد ساخته بود. آنان تصور می کردند که یوسف انتقام گرفتن از ایشان را به خاطر پدرشان یعقوب به تأخیر انداخته بوده و اینک که یعقوب رحلت کرده بود، او در نظر دارد تا برادرانش را به خاطر گناهی که بر علیه وی مرتکب شده بودند مجازات کند. آنان جرأت نکردند تا شخصاً در مقابل وی ظاهر شوند، بلکه پیامی فرستاده و گفتند: “پدر تو قبل از مردنش امر فرموده، گفت: “به یوسف چنین بگوئید، التماس دارم که گناه و خطای برادران خود را عفو فرمایی، زیرا که به تو بدی کرده اند، پس اکنون گناه بندگان خدای پدر خود را عفو فرما.” یوسف با شنیدن این پیغام متأثر شد و گریست. برادران او با دیدن این صحنه نزد وی آمده و به حضور وی افتاده و گفتند: “اینک غلامان تو هستیم.” محبت یوسف به برادرانش عمیق و ایثار گرانه بود و او از اینکه برادرانش، او را فردی انتقام جو تلقی کرده بودند، بسیار اندوهگین شده و به ایشان گفت: “مترسید، زیرا که آیا من در جای خدا هستم؟ شما درباره من بد اندیشیدید، لیک از خدا از آن قصد نیکی کرد تا کاری کند که قوم کثیری را احیا نماید. چنانکه امروز شده است. و الان ترسان مباشید. من شما را و اطفال شما را می پرورانم.” PA 203.2

    زندگی یوسف، نمایانگر زندگی مسیح است. این حسادت بود که برادران یوسف را برانگیخته بود تا او را به عنوان یک برده بفروشند. آنان امیدوار بودند تا اجازه ندهند که او از ایشان بزرگتر گردد و هنگامی که یوسف به مصر برده شد، خودشان را فریب دادند که از آن به بعد به واسطه خوابهای او آشفته نخواهد شد و اینکه ایشان هر گونه امکان تحقق خوابهای او را از میان برداشته بودند. در حالی که عمل ایشان آن چه را که مصمم به جلوگیری از آن بودند، تحقق بخشید. درست به همین طریق، کاهنان و مشایخ یهود نسبت به مسیح حسادت کردند و ترسیدند که او توجه مردم را از ایشان به جانب خویش جلب کند. آنان او را کشتند تا از تبدیل شدن او به پادشاه جلوگیری کنند، در حالی که با اعمالشان باعث تحقق بخشیدن آن گردیدند.PA 204.1

    یوسف به واسطه بردگی اش در مصر، به نجات دهنده خانواده پدرش تبدیل شد، اما این واقعیت از بار گناه برادرانش کم نکرد. به همین ترتیب، مصلوب شدن مسیح از سوی دشمنانش او را به منجی نوع بشر و نجات دهنده نسل گناهکار و به فرمانروای تمامی جهان تبدیل کرد، اما گناه قاتلان او همان اندازه شنیع بود، اگر چه دست مقتدر خداوند به خاطر جلال خویش و خیریت انسان از این وقایع جلوگیری نکرده بود. PA 204.2

    همانطور که یوسف از سوی برادرانش به بی دینان فروخته شد، به همان طریق، مسیح از سوی یکی از شاگردانش به کینه توزترین دشمنانش فروخته شد. یوسف به ناحق متهم شد و به خاطر پارسایی اش تحقیر و انکار شد. زندگی ایثار گرانه او، گناه را محکوم کرد و هر چند که گناهی در او یافت نشد، به خاطر شهادت کذب شاهدانش محکوم گردید. و صبر و فروتنی یوسف در مقابل ظلم و بی عدالتی و بخشندگی مشتاقانه و نیکوکاری عالی او نسبت به برادران بی رحمش، معرف تحمل صبورانه منجی مقابل دشمنی و بد رفتاری شریران و بخشش او نه تنها نسبت به قاتلانش بلکه به همه آنانی است که به حضور او آمده و با اعتراف به گناهانشان، طلب عفو می کنند.PA 204.3

    یوسف بعد از مرگ پدرش، پنجاه و چهار سال زندگی کرد. او “پسران پشت سوم، افرایم را دید. و پسران ماکیر، پسران منسی نیز بر زانوهای یوسف تولد یافتند.” او ازدیاد و سعادت قوم خود را دید و تمامی این سالها، ایمان او به خداوند برای بازگرداندن قوم اسرائیل به سرزمین وعده، تزلزل ناپذیر بود.PA 204.4

    یوسف در روزهای آخر عمر خود، برادران و خویشاوندان را فرا خواند. هر چند که در سرزمین فراعنه مورد احترام بود، با این حال، مصر زمین غربت او بود و آخرین عمل او باید نشان می داد که سرنوشت او با اسرائیل پیوند خورده است. آخرین سخنان او این بود که: “یقینا خدا از شما تفقد خواهد نمود، و شما را از این زمینی که برای ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم خورده است، خواهد برد.” او به بنی اسرائیل سوگند داده، گفت: “هر آینه خدا از شما تفقد خواهد نمود، و استخوانهای مرا از اینجا خواهید برداشت و یوسف در سن صد و ده سالگی مُرد و او را حنوط کرده، در زمین مصر در این تابوت، گذاشتند.” و در طول قرنها رنج و زحمتی که بدنبال می آمد، این تابوت، یاد آور سخنان یوسف در آستانه مرگ بود و به اسرائیلیان گواهی می داد که ایشان تنها مسافرانی بودند در مصر، و از ایشان می خواست که همه امیدشان را به سرزمین وعده معطوف کنند، چرا که زمان رهایی، یقیناً از راه می رسید. PA 205.1

    Larger font
    Smaller font
    Copy
    Print
    Contents